سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

عبدالجبار

درد دل دختر با مامانش (یکشنبه 87/3/19 ساعت 1:54 عصر)
دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد
غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!
مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:
دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!
گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها
در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!
یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید
مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله
بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم
بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!
گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری
لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی

  • نویسنده: عبدالجبار عساکره

  • نظرات دیگران ( )

  • پیرمردی تنها (یکشنبه 87/3/19 ساعت 1:48 عصر)

     


    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .

    تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

    پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

    من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

    من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

    دوستدار تو پدر

    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


    ___________________________
    *نتیجه اخلاقی :
    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
    مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید


  • نویسنده: عبدالجبار عساکره

  • نظرات دیگران ( )

  • جک (یکشنبه 87/3/19 ساعت 1:44 عصر)

    یه دختره به یه پسره میگه اگه منو بوس کنی واسه همیشه برای

     

    تو میمونم پسره میگه: ممنونم از هشداری که بهم دادی !!!

     

    چند دقیقه بعد از مراسم خواستگاری .مادر داماد ببخشید میشه واسه پسرم

    زیرسیگا ری بیارین؟خوانواده ی عروس:مگه سیگار هم میکشه .

    نه آخه میدونید بعد از مشروب میچسبه . چی مشروب؟آره آخه پسرم

     توی قمار باخته ناراحته .چی قمار ؟آره بلد نبود توی زندان یاد گرفت .

    چی مگی زندان هم رفته؟ آره آخه معتاد بود? چی معتاد؟ آره زن قبلیش لوش داد

    پدر برای اولین بار دید که دخترش به جای اینکه دو ساعت با تلفن

     حرف بزنه بعد از یک ربع حرف زدن تلفن رو قطع کرد. پدر پرسید:

    کی بود؟ دختر جواب داد: شماره رو عوضی گرفته بود.



     یارو لنگ بوده با کشتی میره سفر...وقتی برمیگرده رفیقش میگه

    خب سفر خوش گذشت؟؟ میگه نه بابا همش استرس داشتم

     هی می گفتن لنگرو بندازین تو آب



     

    مرد به سرعت به خانه امد و فریاد زد زن ساکتو ببند .من همین الان

     

    ?? میلیون دلار برنده شدم . زن : ساکها رو برای ساحل ببندم یا کوه .

     

     مرد : مهم نیست فقط ساکتو ببندو از جلو چشام دور شو




    حوا وقتی زن آدم شد پنج تا شانس آورد: مادر شوهر نداشت،

     

    خواهر شوهر نداشت، هوو نداشت، جاری نداشت، شوهرش آدم بود


    بچه:مامان نهار چی داریم؟ مادر با عصابنیت:زهر مار بچه:

    اخ جون از شر املت راحت شدیم



     بچه به معلم میگه: خانوم معلم، من از شما خوشم میاد، معلم میگه:

    من حوصله بچه مچه ندارم، بچه میگه: خوب جلوگیری می‌کنیم


    پزشکی در حال دادن کنفرانس بود و در حین صحبت هایش گفت:

     من چهل سال است که طبابت می کنم و هنوز کسی از طبابتم

     گله ای نداشته . رندی از میان مجلس گفت: آقای دکتر مگه مرده ها

    هم می تونن حرف بزنن



     ژاپنی یه میره قزوین وقتی که بر میگرده، ازش می پرسن: قزوینی ها را

     

    چه طوری دیدی؟ ژاپنی یه میگه: در قزوین تاتاشی ، تو شه

     



    یکی از آدم خواران پیش حکیم باشی رفت و گفت: حکیم باشی به دادم برس.

    معده ام بدجوری می سوزه. حکیم باشی با خونسردی گفت: چیز مهمی نیست.

    فورا یه مامور آتش نشانی بخور ، خوب می شی



    معلم از دانش آموز پرسید: اگه تو هشت تا سیب داشته باشی، و بخوای با برادرت آنها

     را نصف کنی ، چند تا باید به او بدهی؟دانش آموز زرنگ گفت: دو تا. معلم گفت:

     مگه تو حساب بلد نیستی؟ دانش آموز با شیطنت گفت: چرا آقا ولی برادرمون که بلد نیست



    گارسن وقتی که مرغ را برای مشتری می برد، دستش راهم روی آن گذاشته بود.

     مشتری ناراحت شد و گفت : گارسن چرا کثافت کاری می کنی ؟ گارسن گفت:

    آخه نمی خواستم واسه ی دومین دفعه به زمین بیفته



    به قل مراد  می گن : فیلم عروسی ات را بیار ببینیم.  میگه: نمی شه. می پرسن :چرا ؟

     قل مراد می گه: آخه آخرش صحنه داره


  • نویسنده: عبدالجبار عساکره

  • نظرات دیگران ( )

  • تشکر و قدردانی (پنج شنبه 87/3/9 ساعت 11:52 صبح)

    در تاریخ 9/3/87 ساعت 9.30 دقیقه امتحان عملی توسط استاد محترم خانم عبد یزدان گرفته شده و امتحان کتبی در تاریخ 11/3/87 ساعت 10 صبح گرفته خواهد شد . لذا جاه داره از زحمات استاد محترم و گرامی خانم عبد یزدان تشکر و قدردانی کنیم و انشاء الله در تمام مراحل زندگی زیر سایه خدواند متعال موفق و سربلند باشند.

     


  • نویسنده: عبدالجبار عساکره

  • نظرات دیگران ( )

  • زندگی چیست (چهارشنبه 87/3/8 ساعت 9:44 صبح)
     

    زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگرعشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگرعشق نیست چرا عاشقیم؟؟؟؟

    Image and video hosting by TinyPic

    آموختم که دست دادن معنی رفاقت نیست.... بوسیدن قول ماندن نیست..... و عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست ....


  • نویسنده: عبدالجبار عساکره

  • نظرات دیگران ( )

  •    1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دختر نابینا
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدیدها: 10714 بازدید
  •   درباره من
  • عبدالجبار
    عبدالجبار عساکره
    امیدوارم از دیدن این وبلاگ خوشتان بیاد و نظرات و پیشنهادات خود را برای ما ارسال فرمائید .با تشکر
  •   لوگوی وبلاگ من
  • عبدالجبار
  •   مطالب بایگانی شده
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

    کداهنگ میخواهی بیاتو

    بزرگترین سایت جاوا اسکریپت ایران